دیگران
دیگران
محمدرضا امینی
سروصداها خوابید. غرّش توپها و مسلسلها جای خود را به بوی باروتی داد که تمام دشت را پر میکرد. نسیمی خنک بوی تند گوگرد و گوشت سوخته را با بوی علفزارها، بهم میآمیخت. غروب نزدیک میشد و آفتاب کمکم سایه مهرش را از سر موجودات این سوی زمین کوتاه میکرد.
شاید اگر پلک نمیزد، کسی متوجه سفیدی پوستش نمیشد. سیاهی دود و خاکستر، روی دستان و صورت و لباس سرباز نشسته. نه تیری، نه تفنگی و نه حتی هیچ اسلحه سردی به همراهش نیست. جنگ سختی بود. رو به آفتاب دم غروب که الان دیگر تا کمر به خون نشسته، در حال حرکت است. اما چه حرکت کردنی! گو اینکه پاهایش به زمین چسییده باشند و او به سختی آنها را بِکَند، با زحمت فراوان جلو میرفتند. سایهاش سنگینتر از خود، لحظهبهلحظه بیشتر روی زمین کشیدهتر میشد. نمیداند کجا میرود، تنها چیزی که میداند این است که فرمانده از سوی آدولف پیامی آورده: «شلیک کن، فراموش کن و به پیش برو.» او به آدولف عشق میورزد و حاضر است حتی برای فرمان او جان خود را نیز فدا کند.
چند قدم جلوتر احساس کرد سایهای همینطور از هیکلش میخزد و بالا میرود. سرش را بلند کرد. چشمش افتاد به سربازی که درست در خلاف جهت او، خود را به زحمت حرکت میدهد. نه تیری داشت و نه تفنگی و نه حتی سلاح سردی. شاید او نیز از سوی ویلسون ماموریت یافته بود تا اسلحه بکشد، شلیک کند، فراموش کند و همچنان پیش برود.
لحظه ای بعد، دو سرباز بیسلاح تنها چند قدم از یکدیگر فاصله داشتند. هر دو میخواستند برای تامین صلح، پیشروی کنند، اما وجود دیگری مانع بود. آنها حتی توان کافی برای دست به گریبان شدن هم نداشتند. سرباز مقابل از فرط خستگی چشمی به هم زد. همین کافی بود تا سرباز سفیدپوست متوجه سیاهی پوست او گردد. دندانهایش را به هم فشرد و یکآن راه حنجرهاش به روی دشنامهایی که از پیش در ذهنش بود، باز شد. سرباز سیاهپوست نیز تا اوضاع را بدین صورت یافت، شروع کرد به عقدهگشایی به نمایندگی از میلیونها سیاهپوست افریقایی ساکن امریکا و هرآنچه از دشنام در سینه داشت نثار آن سفیدپوست نژادپرست کرد.
دقایقی به همین منوال سپری شد. خوب که هر دو از نفس افتادند، تهمتها و ناسزاها که ته کشید، توانشان که به ضعف مفرط گرایید، دستی از کنار آمد و همه مهرههای سفید و سیاه صفحه را داخل کیسه ریخت.
دیگر از آفتاب خبری نبود...
- ۹۲/۰۵/۰۷