زن با چادر سفید گلگلیاش کنار سفرهی عقد ایستاد. زیر لب چیزهایی گفت. صورتش گل انداخت و بالای سر عروس که سر سفرهی عقد، روی صندلی کنار داماد نشسته بود، ایستاد. خم شد و صورتش را به صورت دخترک نزدیک کرد، آنقدر نزدیک که داغی صورت دختر که از خجالت سرخ شده بود، به لبش نشست. لبهای مادر به گونههای دخترش قفل شد. دلش پر از شادی و غم بود، چیزی میان خوف و رجا. این بار آهسته لبش را نزدیک گوش دختر گرفت. انگار میخواست چیزی بگوید: «جگر گوشهی مادر! برات آرزوی...»
صدای زنجیر درهای آهنی انتهای سالن با صدای جیغ و شیونهای دلخراش مخلوط شد. زن فکر میکرد هنوز دارد خواب میبیند. جَلدی خودش را از دیوار سیمانی کَند و پتوی خیس و زمخت زیرش را به سر انداخت. صدای جیغ ممتد، رنگ دنیای کوچک سلول را سرخ و سیاه میکرد. زن چشم چپش را بست و چشم راستش را به سوراخ در سلول دوخت. داشت خفه میشد. با وحشت از خودش تمنا میکرد، اینهایی که میبیند، همه یک کابوس زخمی باشد. تا به خودش آمد، دنیا چرخید و چرخید و چرخید و خورد به سرش و افتاد روی زمین. صدای جیغ نزدیک و نزدیکتر میشد. ناگهان در سلول باز شد و دختری به عالَم غمناک مادری پژمرده وارد شد. دنیای سفیدی که مادر لحظاتی پیش در خواب میدید، ناگهان سیاهتر از شب شد. چشمهایش پر از اشک شد، اما قطرات اشک، جرأت سرازیر شدن، پیدا نکردند. یخ زدند و ایستادند. قلب مادر داشت از جا کنده میشد. چشمهای کمسوی دختر کمکم داشت به تاریکی عادت میکرد. از ترس مثل بیدی در صحرای زمستان میلرزید. صدای به هم خوردن دندانهایش، بند دل مادر را پاره میکرد.
زن حرکتی کرد و پتو را به روی دخترک انداخت و او را در آغوش گرفت. لبهایش را به صورت دخترک نزدیک کرد، آنقدر نزدیک که سردی صورت دختر که از وحشت به زردی میزد، لبهای ترک خوردهاش را منجمد کرد. شعلههای عشق مادری در وجودش گُر گرفت. اشکهایش ریخت و ریخت و ریخت. دخترک مادرش را بو کرد. او را شناخت و در آغوش مادر، کمی آرامتر شد. چشمهها جوشیدند. گرمای اشک را به روی صورتش بهخوبی احساس میکرد. اشکها از میان گونه و بینی میغلطیدند و شرمسار خود را میان دو لب دخترک گم میکردند. تلخی حادثه، شوری اشکها را برای دخترک قابل تحمل کرده بود. مادر و دختر در آغوش هم ساعتی گریستند، دخترک برای گذشته، مادر اما برای آینده...
تصور اینکه ساعاتی دیگر شیون دخترش را از زیر شکنجه ها خواهد شنید، قلبش را به درد میآورد. دوست داشت روح از کالبدش به در شود و هرگز این صحنهها را نبیند و نشنود. برایش هراسآور بود، اما نمیتوانست ترسش را ابراز کند. دخترک به اندازهی کافی ترسیده بود. مادر در ذهنش شکنجهها را مرور میکرد. سیلیهای محکمی که برق از سرش میپراند. لگدهایی که به پشت و پهلوهایش خواهند زد. شلاقهایی که به زیر پاهایش مینوازند و مجبورش میکنند آنقدر دور نردههای آهنین بدود، تا پایش تاول نزند! موهای سرش را میکنند و داخل دهانش میگذارند تا بخورد. سوزنهای دراز را زیر ناخنهایش فرو میکنند و آنگاه انگشتانش را به دیوار میکوبند که تا ته در انگشتش فرو برود، بعد یواش یواش دربیاورند تا بودن میان مرگ و زندگی را تجربه کند. بعد او را درون سلولی با چند موش بزرگ تنها خواهند گذاشت تا از ترس، زَهره تَرَک شود.
صدای تپش قلب مادر لحظه به لحظه زیادتر میشود. تصاویر خیالی ذهنش را درگیر میکند. دارد دیوانه میشود که ناگهان صدای آرام دخترک که دیگر نایی برای حرف زدن ندارد، نجاتش میدهد: مامانجون!
- جونم... جون مامان.
- میترسم!
مادر دوست داشت بگوید ترس ندارد، اما چگونه میتوانست این را بگوید، درحالیکه بهزودی دخترک با تمامی وجود، بزرگترین و خوفناکترین ترس عالم را تجربه خواهد کرد. تا ساعتی دیگر جور مادر سی ساله را دختر سیزده ساله خواهد کشید. وقتی مادر زیر سختترین شکنجهها حتی نام یک نفر را لو نداد، دخترش را آوردند. انسان هر اندازه هم که جانورصفت و درنده سیرت و شکنجهگر هم باشد، میفهمد که مادر تاب تحمل حتی خراش کوچکی بر دست دخترک معصومش را ندارد، چه رسد به شکنجههای جسمی و روحی. اما چه میتوانست بکند؟
مادر انگشتانش را باز کرد و آرامآرام زیر موهای بلند دختر پنهان کرد. نوازش مادر دختر را آرام کرد. صدای نفسهای پیدرپی دخترک که نشان از تمام شدن گریهاش داشت، فضای سلول سه متری را از یکنواختی درآورد.
- نترس دخترم. خدا بزرگه. ما که کاری نکردیم. زودی آزادمون میکنن میریم خونمون. میریم دوباره دور حوض خونه میشینیم روی تخت چوبی. مثل همیشه موهاتو آروم آروم شونه میکنم. اونوقت مثل سه دسته سنبل طلایی میگیرم به دستم و میبافمشون و با روبان میبندمش. بعد موچینو از توی جعبه آرایش برمی دارمو کمان ابروهاتو مرتب میکنم تا وقتی سعید میاد و به قرص صورتت نیگا میکنه، گل از گلش وا بشه. میدونی دخترم، هر وقت تو و سعیدو کنار هم میبینیم، خیلی حالت خوشی بهم دست میده. من و بابات خیلی عاشق هم هستیم. یاد دوران عقد خودمون میافتم. یادته سر سفره عقد چی بهت گفتم؟ گفتم: جگر گوشه مادر! برات آرزوی...
صدای زنجیر درهای آهنی انتهای سالن دوباره بند از دل مادر پاره کرد. زن دوباره آرزو کرد همهی این صحنهها خواب باشد. اما نه، گویا او تنهاترین انسان روی زمین است که جانکاهترین شکنجهها را به جان خریده است. احساس غربت میکند. دلش برای خودش سوخت. مضطر شد. لحظهای نگاهش را به بالا دوخت و دوباره چیزی زیر زبانش زمزمه کرد. آنوقت سریع یکی از پتوهای نمناکی که بوی تعفن میداد را روی سر دختر انداخت و دوباره در آغوشش گرفت و او را فشرد. در چشم به هم زدنی در سلول باز شد و یک مرد سبیلکلفت وارد سلول تنهایی مادر و دختر شد و دست دختر را گرفت و از آغوش مادر جدا کرد. مادر ضجه زد، شیون سر داد، آه کشید، ناله کرد و نفرین گفت. دستش از دامن دختر که کوتاه شد، زمین را کوفت تا شاید اشک خدا از زمین به جوش آید و بر حال او و دخترش بگرید. نالههای مادر و دختر در هم گره خورد و زندان را فراگرفت. مادر از خود بیخود شده بود و به در و دیوار سلول تنهایی نفرتانگیز خود بیهدف میکوفت. یک آن آرزو کرد تا آسمان بر سرش فرو ریزد و شاید از این درد بیپایان جانکاه رها شود. صدای دخترک رفتهرفته دورتر میشد و صدای مادر از نا میافتاد. ناگهان صدای دلنشینی بلند شد: «واستعینوا بالصبر و الصلوه و إنها لکبیره إلا علی الخاشعین.»
تکرار این جمله که گویی از حنجرهی خدا برمیخواست، آب سردی بود بر تنور گُر گرفتهی مادر. زن به خودش آمد. خودش را جمعوجور کرد. نشست و آنچه بر او گذشته بود را مرور کرد. کف دستانش را به دیوار زد و به صورت و پشت دست ها مالید. دو زانو نشست. پتوی روی سرش را مرتب کرد. دستها را نزدیکی گوشها رساند و پایین آورد. ناگهان صدای جیغ دلخراش دختر از آن سوی دیوارهای بتنی جگر مادر را آتش زد. چه میتوانست بکند جز اشک ریختن و آه کشیدن؟
دخترک معصوم که حتی پسر عموهایش از چهره نمیشناختندش، ناگهان خود را در میان چند مرد عریان دید. داد زد تا جانش از دهانش بیرون بیاید؛ اما نشد. «مامان مگه نگفتی زودی آزادمون میکنن بریم خونه؟ مامان مگه نگفتی ما کاری نکردیم؟ پس اینا کین؟»
دخترک فرار کرد و خود را به گوشهی اتاق رساند. نشست و زانوها را به بغل گرفت و محکم فشرد. نگاه ملتمسانهاش را به زمین دوخت و به آسمان التماس کرد. دخترک آنقدر داد زد تا از هوش رفت. مادر روی زمین نشست و دست به آسمان بلند کرد. گریه کرد و با خود زمزمه کرد: «والله خیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین.»
دخترک به هوش آمد. روی زمین افتاده بود. ناگهان یادش آمد که کجاست. هنوز سرش گیج میرفت. به ساعدش تکیه کرد و نشست. مردی با کت و شلوار سورمهای و موهای فرفری که پلیدی از سر و رویش میبارید، آن سوی میز روی صندلی نشسته بود. سیگاری را میان دو لبش گذاشت. فندک را از روی میز برداشت و روشن کرد. سرش را کج کرد و سیگار را آتش زد. پُکی به سیگار زد، با دو انگشتش سیگار را از لبهایش برداشت و دود آن را بهسمت بالا رها کرد تا در زیر چراغی که از سقف آویزان بود، منظرهی مبهم و مرموزی را بسازد. دخترک تا مرد را دید، سریع دستانش را روی سر گرفت تا موهایش را تا جایی که میتواند از چشم هرز او پنهان کند. مرد دوباره شروع کرد به پرسیدن سؤالات نامفهومی که بارها و بارها پرسیده بود. اما دخترک اصلا نمیدانست او در مورد چه چیزی صحبت میکند. دخترک حرفی برای گفتن نداشت. مرد از روی صندلی بلند شد. صدای کفشهای او روح دخترک را آزرد. دوباره شروع کرد به قسم دادن و داد زدن. مرد پایش را گذاشت روی پنجهی پای دختر و درحالیکه فشار میداد، چند بار چرخاند. نالهی دختر بلند شد. مرد دوباره پُکی به سیگار زد و آن را پشت دست دخترک فشار داد تا خاموش شود. جیغ دخترک دوباره همهی زندان را لرزاند. مادر غمگین که فکر میکرد دخترش زیر شکنجه ها جان داده، ناگهان مو در بدنش سیخ شد. با هر صدای جیغ انگار خنجری بر دلش میزدند و میکشیدند.
مرد برگشت پشت میز. پارچ آب را برداشت و ریخت داخل لیوان و سرکشید. دوباره پارچ آب را برداشت و ریخت داخل لیوان و آمد سمت دخترک. دخترک فکر کرد، مرد لبها و گلوی خشک او را دیده و دل سنگش به رحم آمده. لیوان آب را گرفت سمت دختر. لبهای خشکش مثل دو چوب خشک از ترس به هم خورد و در میان صدای دندانها گم شد. دخترک بین دو راهی مانده بود. دستش را از روی سرش بردارد و آب را بگیرد، یا آب را بگذارد و حجابش را بگیرد. اما طولی نکشید که از این سرگردانی نجات یافت. مرد آب را به لبهای خشک دختر نزدیک کرد. آنقدر نزدیک که خنکی آب روی لبهای خشک و داغ دختر نشست. بعد لیوان را کج کرد و آب را آرام آرام روی زمین ریخت. دخترک برای اولین بار به زمین حسادت کرد. او تشنه بود اما زمین از او تشنهتر. مادر فکر هر نوع شکنجهای را کرده بود، جز این را.
عوعوی سگها گذشت. چند سال بعد و پس از اصرارهای فراوان، مادر راضی شد تا از جایی بازدید کند که روزی با دخترش در آن حبس بودند. تا پایش به کمیتهی مشترک ضد خرابکاری ساواک رسید، وجودش به لرزه درآمد. هر قدم که برمیداشت ضربان قلبش تندتر و تندتر میشد. نفسش بالا نمیآمد. مشکل ریوی او یادگار دوران حبس بود. سلولها را یکییکی پشت سر گذاشت تا رسید به اتاقی که روزی او و دخترش را در آن شکنجه میدادند. در را با احترام برایش باز کردند. ناگهان چشمش به مردی افتاد که در اتاق تنها بود. سر به زیر، تندتند در حال نوشتن بود. مردی با کت و شلوار سورمهایرنگ با موهای فرفری که پلیدی از سر و رویش میبارید. سیگاری در کنارش روشن بود و دودش آرامآرام به هوا میرفت. مرد سرش را بلند کرد و چشمش به مادری افتاد که روزی با پتو میان سلول و شکنجهگاه در رفتوآمد بود. چشمانش گرد شد و روی چشمان زن، قفل شد. چشمان زن هم دوخته شد به آبپرتغالی که (کنار دست مرد بود) برای مرد آورده بودند!