داستان نون و قلم

در بازی عشق، برد در باختن است...

داستان نون و قلم

در بازی عشق، برد در باختن است...

مشخصات بلاگ

وسط روز چشمهایم را بستم، و ناگهان تاریکی جهان را فراگرفت! همه چیز خاموش و سرد شد، جز قارقار کلاغ‌های سیاه. مگر روشنایی عالم به باز بودن چشمان من گره خورده که چنین هول‌انگیز است؟ آهای! من در روشنایی روز گم شده‌ام.
شب با صدای جیرجیرک‌ها چشمانم را باز کردم تا جهان را از سیاهی رها کنم. من در دل این شب سیاه به دنبال "خودم" بودم، چه، مهتاب و ستاره‌ها و کهکشان‌ها در روشنایی روز گم می‌شوند و در سیاهی شب پیدا.
به خیالم کسی آن‌سوی پنجره‌ی مهتاب، آن‌سوی روشنایی‌ها، صدایم می کنم. «عبدی أطعنی، أجعلک مثلی...»

کلمات کلیدی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

از نقطه خال لبت

یا خط نازک لبانت

کمان ابروهایت

یا تیر سهمگین زلفهایت

سرگردان مبداء وصفم.

نگاهت را

و صدایت را، که چون شُرشُر باران به دلم می بارد

روشنی مهتاب تنت را چه بگویم

که لانه خوبی‌ست برای مرغکی بی پروا

در انبوه درختان بلوط بازوانت

چشمه ای اگر؛ لاجرعه بنوشمت

کوهی اگر؛ در آغوش بگیرمت

رودی اگر؛ در ژرفایت بمیرم

آسمانی اگر، در آغوشم بگیر

چیستی؟ بگو چیستی تا همان کنم

بگو کیستی که آفتاب از حوالی چشمانت طلوع می کند

و رود از حوالی دهانت سرچشمه می گیرد

و آسمان از حوالی نگاهت شکوه می گیرد

محشر من!

از ریه هایم خالی نکن نفس های آلوده به هوست را

جهان اقتباسی ناشیانه است از تنت و چهره موزونت

  • محمدرضا امینی

باشد؛ این بار تو سخن بگو و من سرتاپا گوشم. اما قول بده بابت حرف هایی که میزنی، پیشتر اندیشیده باشی.

[ ثانیه هایی کسالت بار و اندوهناک میان من و تو آهسته و نرم نرم سپری می شود. نگاهت با نگاهم در این لحظات کوتاه، ساعت ها سخنانی بس ژرف می گوید. بیش از این نمی توانم افسردگی دقایق را نظاره گر باشم:]

حرفی برای گفتن نداری یا منتظر بلبل زبانی منی چون گذشته ها! سکوت تو مرا یک روز خواهد کشت بانو! راستش من از سکوت تو می ترسم. می ترسم از آن روزی که سکوتت چون پاره ابرهای دلگیر و مترصد، ناگهان آذرخش وار، قامت استوار کلامم را بشکند و ایمانم را، یقین و اعتقادم را یکسره مردود کند.

[لبخند می زنی و من سگرمه هام باز می شود. یخ های سکوت یکسره شکسته و سرخی لبهات آبدار می شود.]

آهاااا... حیف این غنچه نیست که باز نشود!

به قول ناصر حامدی:

می خندی و تمام لبت قند می شود

یعنی که عشق صاحب فرزند می شود

 بانو! ما در رویاها نیستیم. من و تو در "الان" ایستاده ایم. هی گذشته های عاشقانه مان را به رخم نکش. ما در گذشته ها نیستیم. انتظار دور ریختن خاطرات تلخ و شیرین ابلهانه است و من می دانم این کار جدا از ابهانه بودنش، امکان ندارد اتفاق بیفتد، به خصوص در مورد بانویی احساسی و خوش قریحه ای چون تو؛ اما این را هم خوب می دانم که خاطرات تنهاوتنها به درد رنگ آمیزی و تزیین کردن در ودیوار زندگی می خورد. و البته به اندازه خودش مفید است. ولی بانوی من! مگر تو تاکنون دیوار سفید بی تابلو ندیدی? حتما دیدی. نشان به آن نشان که همیشه دوست داشتی خانه ای داشته باشیم که از فوندانسیون تا آجرنما و پنجره های چوبی و شیشه های رنگی اش را به سلیقه خودمان کار کرده باشیم. زندگی نیز شاید چنین چیزی باشد و شاید هم بهتر و زیباتر.

شهبانوی من! شاه بیت حرفهای بی سروته من همیشه این بوده است که نگذاریم معجزه ی هر صبح و شاممان عادی شود. اجازه ندهیم زندگی ساده مان عادی شود. نپسندیم که بوی عطر سلامهایمان فراموش شود، که عادی شدن زندگی های معمولی بشر متمدن امروزی، تلخیست که با ده ها فیلم و عکس و خاطره ی شیرین گذشته ها جبران نمی شود. عشق را در قصه ها و افسانه ها جستجو نکن بانو! عشق در چهره مهتاب شبانگاه است و نسیم ملایم سحرگاه. عشق دیدن و چشیدن گرمی آفتاب سر ظهر است. عشق چشمک زدن به ستاره های سیمین تنی است که دخترکان زیبای دم بخت، هر شب نغمه های عاشقانه به آنها می آموزند. عشق یعنی نگاه به لبخندهای گاه و بیگاه دختر عقب مانده همسایه. عشقی یعنی همین کلاس سفره آرایی و روبان دوزی که هر روز با شوق می روی و با شادمانی بازمی گردی. عشق یعنی چند کلام صحبت تلفنی با مادرت و مادرم و شکوه از دلتنگی هایمان. عشق یعنی همین آواز افتخاری و بسطامی در میان مراسم چایی خوری شبانه مان.

راستش من تا چندی پیش نمی توانستم زیستنی غیر عاشقانه را تصور کنم، هرگز؛ اما این روزها آدمهای غنی و فقیری را می بینم که مزه عشقی که روزی چشیده بودندش را به یاد نمی آورند. صاحب چنان جسارتی نیستم که شرف انسانی را جریحه دار کنم اما به واقع نمی دانم اسم این قبیله را چه بنامم! اینان نه عشق را، بلکه راه انسانیت را، راه زیستن و حیات را فراموش کرده اند. 

[چشم هایت پر از اشکهایی است که از طنین صدایم، به رقص درآمده اند. به کجا این چنین زل زده ای? با من باش بانوی من! با من.]

  • محمدرضا امینی

طرحی از چهره ات روی استکان کمر باریک کشیده ام

......

بد جوری معتاد چای لب سوز شده ام

م. ر. امینی

  • محمدرضا امینی