داستان نون و قلم

در بازی عشق، برد در باختن است...

داستان نون و قلم

در بازی عشق، برد در باختن است...

مشخصات بلاگ

وسط روز چشمهایم را بستم، و ناگهان تاریکی جهان را فراگرفت! همه چیز خاموش و سرد شد، جز قارقار کلاغ‌های سیاه. مگر روشنایی عالم به باز بودن چشمان من گره خورده که چنین هول‌انگیز است؟ آهای! من در روشنایی روز گم شده‌ام.
شب با صدای جیرجیرک‌ها چشمانم را باز کردم تا جهان را از سیاهی رها کنم. من در دل این شب سیاه به دنبال "خودم" بودم، چه، مهتاب و ستاره‌ها و کهکشان‌ها در روشنایی روز گم می‌شوند و در سیاهی شب پیدا.
به خیالم کسی آن‌سوی پنجره‌ی مهتاب، آن‌سوی روشنایی‌ها، صدایم می کنم. «عبدی أطعنی، أجعلک مثلی...»

کلمات کلیدی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است


گرچه اخلاص عشق شما در اعماق وجودم به غنای صد رسیده، استراتژی لبخند پیش گیر در مصاف با من، که این بازی دوسرباخت برای احساس من، دوسربرد است برای چشمان تو. 

بارها خدمت شریفتان معروض داشته ام، حتا نفس مذاکره با دلسنگ مستکبری چون شما نیز برای دلداده شیدایی چون من موضوعیت دارد بانو! آخر حس تیره شب بی مهتاب را دارم مه بانو!

تو سخن بگو، لب بگشا و تنها تو سخن بگو، شرط و پیش شرط بگذار، حتی بازدیدهای گاه و بیگاه از قلبم را، که راه دلم جز تو، به روی هر گانه و بی گانه ای پلمپ است؛

کاش عید زودتر از راه برسد، تا بساط میز مذاکره را این بار در باغچه حیاط و میان گلها و درخت گیلاس و انگور بگسترانم و همه گزینه هایم که جز یک دل ساده نیست را بچینم پیش روی شما در یک سوی میز و آنگاه مظطرب و آشفته منتظر گزینه های شما باشم.

چه قافیه های جوری! لبهایت و شکوفه های گیلاس خدا. ابروهایت و رنگین کمان زیبای خدا. چشمانت و نیلی گنبد کبود. پیشانیت و آفتاب تابان خدا. زلفهای شرابی تو و باغ انگور خدا. کندوی عسل کامت، تیغ مژگانت، برق نگاهت، سراب گونه هایت.

ای خلاصه بهار خداوندی! نسیمی بر آن شکوفه های گیلاس راهی کن، و تحریم سکوت خویش را لغو کن که یارای مقاومتم نیست.

آهای مهربانو، تو بردی و من باختم. اما تفاخر بیهوده به بردت نکن، که این میز را از همان آغاز، برای باختنم چیده ام؛ که در بازی عشق، برد در باختن است.

م. ر. امینی

  • محمدرضا امینی

متولد می شویم، کودکی می کنیم، بازی می کنیم، دانش می اندوزیم، بزرگ تر می شویم، کار می کنیم، بزرگ و بزرگ تر می شویم، و ناگاه می میریم!

جوان می شویم، دانش می جوییم، جوان تر می شویم، ازدواج می کنیم، صاحب اولاد می شویم، بعد صاحب نوه می شویم، و بعدتر ناگاه می میریم!

از خواب شبانه برمی خیزیم، لقمه ای نان می خوریم، در پی لقمه ای نان تا پاسی از شب می دویم، باز لقمه ای نان می خوریم و در بستر می خزیم، سحرگاهان از بستر برنخاسته و می میریم!

هرچه بیشتر بگریزیم، کمتر رهایی می یابیم. خط بسته ای که آغازش "تولدیافتن" و انجامش "مردن" است. می توانی بگویی: "مرده شور این گونه زیستن را ببرند که نه آغازش در سلطه توست و نه انجامش!" اما ترجیح من این نیست. انسان با هر تعریفی که از او داری _ حیوان حساس بالاراده؛ حیوان ناطق؛ انسان داروینی؛ خلیفه الله؛ حیوان سیاسی ارسطو؛ قراردادساز روسو و یا هر آن که تو گفتی_ گرچه در نقطه آغازین، از سر اجبار ناخودآگاه "تولد می یابد" و خود فاعل این فعل مجهول نیست، نقطه انجام و رهایی را خودخواهانه برمی گزیند. انسان، فاعل فعل "گزینش" است. به نظر می رسد، بهتر است زیستن را اندیشه کنیم؛ چراکه مرده شور در نهایت وظیفه خویش را بهتر می داند.

"اندیشیدن" اما نه بدان گونه که فلاسفه صرفا با اتکا به ذهن خود در پی اش بوده اند! با چشم و گوش و زبان و دست و پا و انگشتان و قلب و نای و معده و... 

ای برادر تو همه اندیشه ای...

اما بگذار بهتر بگویم: زندگانی والاتر از آنست که تنها، مورد اندیشیدن واقع شود، باید حسش کرد با تمامی حواس و با نهایت کوشش عاشقانه و عارفانه.

می توان تمامی آن افعال که در بالا ذکر کردم را بار دیگر صرف کرد، اما این بار با اندیشیدن بدان ها و لذت بردن از آنها و غنودن در آنها. 


  • محمدرضا امینی