روزی عیاری که یک پای خویش را در مصاف با طراران از دست داده بود با واعظ و خواجه ای که دعوی اعجاز و کرامت داشتند، همراه شد.
در راه واعظ دست از جَیب برون آورد و کلیدی نشان داد و گفت: این کلید، کارِ اسم اعظم کند، جمله قفل ها را باز کند و گره از کار خلایق بگشاید.
خواجه نیز از شال کمر خود کیسه ای کوچک برون آوردن و گفت: این نیز، جمله درویشان عالم را یک شبه خواجه کند، که چون سکه ای در آن افتد به صد سکه فزون شود.
عیار چون این سخنان بشنید، روی به آن دو کرد و گفت: این عصا که به جای پای من نشسته نیز کراماتی دارد! چون سخن دروغ بشنود به پرواز درآید و بر سر دروغگو فرود آید.
تا عیار چنین گفت، نه از واعظ خبر ماند و نه از خواجه!