داستان نون و قلم

در بازی عشق، برد در باختن است...

داستان نون و قلم

در بازی عشق، برد در باختن است...

مشخصات بلاگ

وسط روز چشمهایم را بستم، و ناگهان تاریکی جهان را فراگرفت! همه چیز خاموش و سرد شد، جز قارقار کلاغ‌های سیاه. مگر روشنایی عالم به باز بودن چشمان من گره خورده که چنین هول‌انگیز است؟ آهای! من در روشنایی روز گم شده‌ام.
شب با صدای جیرجیرک‌ها چشمانم را باز کردم تا جهان را از سیاهی رها کنم. من در دل این شب سیاه به دنبال "خودم" بودم، چه، مهتاب و ستاره‌ها و کهکشان‌ها در روشنایی روز گم می‌شوند و در سیاهی شب پیدا.
به خیالم کسی آن‌سوی پنجره‌ی مهتاب، آن‌سوی روشنایی‌ها، صدایم می کنم. «عبدی أطعنی، أجعلک مثلی...»

کلمات کلیدی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است


نوبت من که شد، غمزه چشم‌هات دردآلود شد. نوبت من که شد، سرخی لب‌هات بوی برگ‌ریزان پاییز گرفت.
فریب خاموشی لب‌هام را نخور اهورای من؛ حس دوست داشتن دارند، تشنه گرما. چند صباحی‌ست، که گونه‌هام دوست دارند با سرخی لب‌هات سرخ شوند.
آسمان امشب برایم بهانه باران را آورده. با من مدارا کن. امشبی چشم مستت را به نگاهم بدوز و قبله‌ام را عوض کن.

  • محمدرضا امینی