داستان نون و قلم

در بازی عشق، برد در باختن است...

داستان نون و قلم

در بازی عشق، برد در باختن است...

مشخصات بلاگ

وسط روز چشمهایم را بستم، و ناگهان تاریکی جهان را فراگرفت! همه چیز خاموش و سرد شد، جز قارقار کلاغ‌های سیاه. مگر روشنایی عالم به باز بودن چشمان من گره خورده که چنین هول‌انگیز است؟ آهای! من در روشنایی روز گم شده‌ام.
شب با صدای جیرجیرک‌ها چشمانم را باز کردم تا جهان را از سیاهی رها کنم. من در دل این شب سیاه به دنبال "خودم" بودم، چه، مهتاب و ستاره‌ها و کهکشان‌ها در روشنایی روز گم می‌شوند و در سیاهی شب پیدا.
به خیالم کسی آن‌سوی پنجره‌ی مهتاب، آن‌سوی روشنایی‌ها، صدایم می کنم. «عبدی أطعنی، أجعلک مثلی...»

کلمات کلیدی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

به چه می‌اندیشی؟ نکند تو هم نگاهت را روی لب‌هایم جاگذاشتی؟ وقتی به یادم هستی، بیهوده در پی کلمات عاشقانه نگرد، یادت برایم کافی‌ست. وقتی جای خالی‌ای میان‌مان نیست، پس چه جای کلامی جایگزین!
حال که دلگرمی هستیم برای هم، حال که «عین» و «شین» و «قاف»، بی هیچ پیرایه‌ای و به عریانی در پیش چشمان‌مان خرقه می‌سوزانند، حال که «دوستت دارم»هایمان رنگ‌وبوی اسانس‌های بازار عیاش‌ها را ندارد، به چشمانم خیره شو تا جهان بینی‌ات را دگرگون کنم. بگذار عاشقانه بگویمت که: هنوز جای دوست داشتنت توی قلبم درد می‌کند آهوی من. و این درد شورانگیز در زیر باران چشم‌هایم، بارهاوبارها می‌ارزد به بارش باران بهاری روی وسوسه‌ی نسترن‌های هرزه‌ی توی باغچه.
محنت و محبت خود را پیش چشمانم بگستران که من تو را همین گونه که هستی دوست دارم، با همین قهروآشتی‌هایت، با همین ناز و افاده‌هایت، با همین سادگی خاصت، با همین بغض‌های سنگینت، با همین خنده‌های بامزه‌ی گاه‌وبی‌گاهت. پس بانو! برای من، خودت باش، نه آنکه گمان می‌کنی می‌خواهم باشی. یادت هست یک بار برایت اینگونه فلسفیدم: «کسی که عشق را همچون کالایی قابل خریدوفروش می‌پندارد، کسی نیست، کالایی‌ست!» حالا نفس عمیقی بکش تا بوی بوسه‌ای که برایت فرستادم را بشنوی و بدانی که من و تو کالا نیستیم، دو ساقه از یک ارغوانیم.
راستی، عیدت مبارک...
م.ر.امینی

  • محمدرضا امینی