داستان نون و قلم

در بازی عشق، برد در باختن است...

داستان نون و قلم

در بازی عشق، برد در باختن است...

مشخصات بلاگ

وسط روز چشمهایم را بستم، و ناگهان تاریکی جهان را فراگرفت! همه چیز خاموش و سرد شد، جز قارقار کلاغ‌های سیاه. مگر روشنایی عالم به باز بودن چشمان من گره خورده که چنین هول‌انگیز است؟ آهای! من در روشنایی روز گم شده‌ام.
شب با صدای جیرجیرک‌ها چشمانم را باز کردم تا جهان را از سیاهی رها کنم. من در دل این شب سیاه به دنبال "خودم" بودم، چه، مهتاب و ستاره‌ها و کهکشان‌ها در روشنایی روز گم می‌شوند و در سیاهی شب پیدا.
به خیالم کسی آن‌سوی پنجره‌ی مهتاب، آن‌سوی روشنایی‌ها، صدایم می کنم. «عبدی أطعنی، أجعلک مثلی...»

کلمات کلیدی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

دلم که می‌گیرد، قلبم که فشرده می‌شود، روحم که آزرده می‌گردد، به جای خوردن دیازپام، چشم می‌دوزم به این آبیِ بلند و ابرهای پاره‌پاره‌اش. که دوری، خیلی دور؛ اما زیر همین آسمانی هستی که هوایش پر است از بازدهم‌هایت.

شنیده‌ام از در و همسایه که بهار آمده اینجا؛ اما کاش بی تو نمی‌آمد. بهار هر اندازه که خوش باشد، سردی شیشه‌ی زمستان، دیگر همراهش نیست، تا که «تو» را «ها» کنم.

بهار آمده اینجا، اما عجبی نیست اگر جای بارش باران، بر سرم شعله ببارد. بی‌تو من هر لحظه و هر آینه در لحظه‌ی مرگم، در عمق جهنم، در رنج مدام.

«شین» لهجه‌ی شیرین «عشق»‌ات اگر نباشد با من، عُــق است که می‌زنم همه دنیا را با هم. و چون گنگی که زبانش به کام نمی‌چرخد، زبان مرا تنها تو می‌فهمی ماهِ عسلم!

تو اگر نباشی با من، نه به خوشحالی مَردم حالم خوش است و نه به غصه‌های کودکانه‌شان دلم خنک.

تو اگر نباشی و پیشانیِ یاس‌وارت، بوسه‌هایم پشت این لب‌ها گم می‌شوند، می‌تُرشند، می‌میرند از درد.

یاس‌پیشانیِ من! این مردم، دنیا را آنگونه ببینند یا اینگونه چه فرق دارد؟! که من فقط «گونه»ات را دوست دارم، هرگونه که باشد، سرخ یا سفید، گرم یا سرد.

عسل‌بانو! کنار من که باشی، برج زهرمار هم باشی، می‌نوشمت سقراط‌وار.

اما چه کنم که حرام است بودنم با تو، که هر چه مسکرات است را حرام گفته‌اند و تو، مُخدّر عقل و هوش منی.

م.ر.امینی

 

  • محمدرضا امینی

به چه می‌اندیشی؟ نکند تو هم نگاهت را روی لب‌هایم جاگذاشتی؟ وقتی به یادم هستی، بیهوده در پی کلمات عاشقانه نگرد، یادت برایم کافی‌ست. وقتی جای خالی‌ای میان‌مان نیست، پس چه جای کلامی جایگزین!
حال که دلگرمی هستیم برای هم، حال که «عین» و «شین» و «قاف»، بی هیچ پیرایه‌ای و به عریانی در پیش چشمان‌مان خرقه می‌سوزانند، حال که «دوستت دارم»هایمان رنگ‌وبوی اسانس‌های بازار عیاش‌ها را ندارد، به چشمانم خیره شو تا جهان بینی‌ات را دگرگون کنم. بگذار عاشقانه بگویمت که: هنوز جای دوست داشتنت توی قلبم درد می‌کند آهوی من. و این درد شورانگیز در زیر باران چشم‌هایم، بارهاوبارها می‌ارزد به بارش باران بهاری روی وسوسه‌ی نسترن‌های هرزه‌ی توی باغچه.
محنت و محبت خود را پیش چشمانم بگستران که من تو را همین گونه که هستی دوست دارم، با همین قهروآشتی‌هایت، با همین ناز و افاده‌هایت، با همین سادگی خاصت، با همین بغض‌های سنگینت، با همین خنده‌های بامزه‌ی گاه‌وبی‌گاهت. پس بانو! برای من، خودت باش، نه آنکه گمان می‌کنی می‌خواهم باشی. یادت هست یک بار برایت اینگونه فلسفیدم: «کسی که عشق را همچون کالایی قابل خریدوفروش می‌پندارد، کسی نیست، کالایی‌ست!» حالا نفس عمیقی بکش تا بوی بوسه‌ای که برایت فرستادم را بشنوی و بدانی که من و تو کالا نیستیم، دو ساقه از یک ارغوانیم.
راستی، عیدت مبارک...
م.ر.امینی

  • محمدرضا امینی