وسط روز چشمهایم را بستم، و ناگهان تاریکی جهان را فراگرفت! همه چیز خاموش و سرد شد، جز قارقار کلاغهای سیاه. مگر روشنایی عالم به باز بودن چشمان من گره خورده که چنین هولانگیز است؟ آهای! من در روشنایی روز گم شدهام. شب با صدای جیرجیرکها چشمانم را باز کردم تا جهان را از سیاهی رها کنم. من در دل این شب سیاه به دنبال "خودم" بودم، چه، مهتاب و ستارهها و کهکشانها در روشنایی روز گم میشوند و در سیاهی شب پیدا. به خیالم کسی آنسوی پنجرهی مهتاب، آنسوی روشناییها، صدایم می کنم. «عبدی أطعنی، أجعلک مثلی...»